روزی شیخ و مریدان در مکتب خانه نشسته بودند و به بحث و مجادله می پرداختن و مریدان از شیخ سوالات خود میپرسیدن و بعد از شنیدن پاسخ ها و حکمت آنها روی هم سوار میشدند و عرعر کنان دور مکتب خانه میدویدند و در این هنگام زنی به مکتب خانه وارد شد و شروع به تعریف کرد که در مورد قصاب محله شایعات زیادی ساخته و شروع به خشتک پراکنی آن ها کرده و این شایعه ها را خشتک به خشتک به گوش دیگران رسانده او میگفت که مثلن میگفتم قصاب دست تو دماغش مینماید و میماله به گوشتا ؛ گوشت خر میده دست مردم ؛ پشکل میماله به گوشتا بعد از مدت کمی همه اطرافیان آن قصاب از آن شایعات باخبر شدند قصاب که برایش شایعه ساخته بودم به شدت از این کار به خشتکش صدمه رسید و دچار مشکلات زیادی شد و من که بعدن ها که متوجه شدم که شایعاتم دروغین و اشتباه هستند خشتک به سر کشیدم و به محضر شما حاصل آمدم شیخ به او گفت به بازار برو و یک مرغ بخر و پرهایش را دانه دانه در مسیر بکن و در مسیر جاده ای نزدیک محل زندگی خود دانه به دانه پخش کن آن زن از این راه حل متعجب شد ولی چون میدانست شیخ کاره بیهوده نمیگوید مرغی خرید و زنده زنده پرهایش را کند فردای آن روز شیخ به او گفت حالا برو و آن پرها را برای من بیاور آن زن رفت ولی 4 تا پر بیشتر پیدا نکرد ، زن بسیار عصبانی شد و رو به شیخ گفت ر یی ییییدم بر سرت و رفت شیخ برای اینکه ضایع نشه پیش مریدان گفت : انداختن آن پرها ساده بود ولی جمع کردن آنها به همین سادگی نیست همانند آن شایعه هایی که ساختنی که به سادگی انجام شد ولی جبران کامل آن غیر ممکن است مریدان از فرت شنیدن این سخن خشتک به سر کشیدن و به مرغ تبدیل شدن و شروع به کردن پر و بال خود کردند زن که در حال بیرون رفتن این سخن رو شنید در میان راه چندین بار تخم گذاشت و مرغ نیز بعد از شنیدن این حکمت با پیژامه و زیر پوش میان بازار به گدایی مشغول شد ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده در خنگولستان
شیخی در زمستان وارد دهی شد و توی برف دنبال منزلی می گشت ولی چون غریب بود و مردم هم غريبه را غریبه میپنداشتند و توی خانههاشان راه نمیداند همينجور كه توی كوچههای روستا می گشت ديد مردم با خشتک های پریشان به يك خانه زياد رفت و آمد می كنند و از کسی پرسيد ، اينجا چه خبره ؟ گفت زنی میخاد بزاد و سه روزه پيچ و تاب ميخوره و تقلا ميكنه ولی نمیزاد ، ما دنبال دعا نويس می گرديم از بخت بد دعانويس هم گير نمياريم شیخ تا اين حرف را شنيد در خشتکش عروسی شد و گفت : بابا دعانويس را خدا براتون رسونده ، من بلدم، هزار جور دعا ميدونم فورا شیخ را با عزت فراوان وارد كردند و خرش را به طويله بردند ، خودش را هم زير كرسی نشاندند ، بعد قلم و كاغذ آوردند تا دعا بنويسد . شیخ روی کاغد چیزهایی نوشت و به آنها گفت اين كاغذ را در آب بشوريد و آب آنرا بدهید تا بزاد . از قضا تا آب دعا را به زائو دادند زائيد و بچه صحيح و سالم به دنيا آمد از طرفی کلی پول و غذا به او دادند و بعد از چند روز که هوا خوب شد راهیش کردند بعد از رفتنش یکی از دهاتی ها کاغذ دعا را که کناری گذاشته بودند برداشت و خواند دید نوشته خودم بجا ، خرم بجا ، ميخوای بزا ، ميخوای نزا و روستایی بعد از خواندن نامه بسیار آه و ناله و فغان به در داد و خشتک پاره کرد و به بوقلمون تبدیل شد
بچه ای نزد شیخ رفت و خشتک بر سرکنان گفت بدبخت شدیم ، ننم داغ کرده میخاد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد ، خواهر کوچکم را قربانی کند . لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید شیخ به یک باره سیم بکسل پاره کرد و مانند شتر مرغ سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت رید که زن دست و پای دختر خردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد مریدان زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودند و کاهن معبد نیز با غرور و خونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود شیخ به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را درآغوش می گیرد و می بوسد اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد . تا بت اعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد شیخ از میان جمعیت پس گردنی به زن زد و خودش را به اون راه زد که مثلن من نبودم زن عصبانی برگشت و سیلیه محکمی به مریدی که در نزدیکی بود زد و شیخ دوباره پس گردنیه محکمی به زن زد زن بسیار عصبانی شد و لگدی به یکی دیگر از مریدان زد پس دوره زن خلوت شد و شیخ به جلو آمد و از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند ، تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد شیخ گوزخندی زد و گفت : اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست . چون تصمیم به هلاکش گرفته ای عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است ، که به خاطر حرف او تصمیم گرفته ای دختر نازنین ات را بکشی . بت اعظم که احمق نیست او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی ، هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطر سرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد " زن با شنیدن این حرف اندکی به نقطه ایی در دور دست ها خیره شد و دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه در حالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود نیت کرد خشتکه کاهن معبد را به سر بکشد و او را قربانی کند به سمت پله سنگی معبد دوید. اما هیچ اثری از کاهن معبد نبود و تنها چیزی که در دست بود تکه هایی خشتک و مدفوع کاهن بود که بابت ترس به خود مدفوریده بود و تکه های خشتکش در سراسر بیابان قابل رویت بود میگویند بت اعظم که شاهد ماجرا بود نعره ایی به سر داده و خشتک سنگیه خود را پاره کرده و مسلمان شده و مریدان که از این ماجرا درس گرفته بودند نعره ایی به سر دادند و رم کردند و خود را به درخت میمالیدن سپس شخصی از مریدان پرسید : یا شیخ علت پس گردنی ها چه بود ؟؟ شیخ گفت به قدری از دست زن عصبانی بودم که ابتدا خود را با پس گردنی تخلیه کردم تا بتوانم او را ارشاد کنم مرید با شنیدن این حرف به خشتک تبدیل شد ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ هیچ چیز ویرانگرتر از این نیست كه متوجه شویم كسی كه به آن اعتماد داشته ایم، عمری فریبمان داده است در جهان هر فضیلتی وجود دارد منشا آن آگاهی و خرد است و هر گناهی که وجود دارد منشاء آن جهل و نادانیست
شیخی بود که در کوچه و محله راه میرفت و میخواند
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم